آموزش مهارت های زندگی

درس های زندگی - موفقیت - اجتماعی

آموزش مهارت های زندگی

درس های زندگی - موفقیت - اجتماعی

وحشی‌ها

سخنی از این داستان: «مردم از کسی که ممکن است بی‌دلیل از پا درآید و روی زمین بماند، همان‌قدر می‌ترسند که از شیطان، به‌خاطر سرمشق، به‌خاطر بوی تعفن حقیقت که ممکن است از او بلند شود.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وحشی‌هایی که درباره‌شان گفته می‌شود، آرزویی جز مردن ندارند، یا به‌عبارت‌دیگر، حتی چنین آرزویی هم ندارند، بلکه مرگ آرزومند آن‌هاست و آن‌ها خود را تسلیم می‌کنند، یا به‌عبارت‌دیگر، خود را تسلیم هم نمی‌کنند، بلکه بر شن‌زار ساحل فرو می‌افتند و دیگر برنمی‌خیزند - من به تمامی به آن وحشی‌ها شبیه‌ام و همه‌جا هم قبیله‌هایی دارم، ولی آشفتگی در این سرزمین‌ها بسیار شدید است، ازدحامْ شب و روز در تلاطم است و برادرها تن به امواج سپرده‌اند. چنین چیزی را در این سرزمین «زیر بازوی کسی را گرفتن» می‌نامند، این‌جا یک چنین کمکی همیشه مهیاست. مردم از کسی که ممکن است بی‌دلیل از پا درآید و روی زمین بماند، همان‌قدر می‌ترسند که از شیطان، به‌خاطر سرمشق، به‌خاطر بوی تعفن حقیقت که ممکن است از او بلند شود. البته مسئله‌ای پیش نخواهد آمد، اگر احیاناً یک نفر، ده نفر، همه روی زمین بمانند، باز مسئله‌ای پیش نخواهد آمد. زندگیِ نیرومندانه ادامه خواهد یافت. هنوز انباری‌های زیرشیروانی پر از پرچم‌هایی است که هرگز باز نشده‌اند. این اُرگ دستی فقط یک غلتک دارد [۱]، ولی ابدیت درون خود شخص دسته را می‌گرداند. با این همه ترس! چگونه مردم دشمن خود را، هر اندازه هم ناتوان، درون خود حمل می‌کنند. به‌خاطر او، به‌خاطر این دشمن ناتوان،... .
-------------------------------------------
۱. dieser Leierkasten hat nur eine Walze: اصطلاحی است به‌معنی «مطلبی را مدام تکرار کردن.»


برگرفته از کتاب:
کافکا، فرانتس؛ داستان‌های کوتاه کافکا؛ برگردان علی اصغر حداد؛ چاپ دوم؛ تهران: ماهی 1385.

ماهی نورافشان

پیرمرد مهربونی بود که پسراش مرده بودند و نمی‌دونست که اون و زن پیر و مریض احوالش چه‌طور باید روزگار بگذرونند. هر روز می‌رفت جنگل و هیزم تهیه می‌کرد و دسته‌ی هیزم‌هارو می‌فروخت تا نون بخره، وگرنه گشنه می‌موندند. یه روز که ناله‌کنان به جنگل می‌رفت، به مرد ریش‌بلندی برخورد که بهش گفت: «از رنج‌های تو آگاهم و می‌خوام کمکت کنم. اینم یه کیف با صد سکه.» پیرمرد کیفو گرفت و از حال رفت. وقتی به حال اومد که مرد ناپدید شده بود. پیرمرد برگشت خونه، بی‌اونکه چیزی به زنش بگه، صد سکه‌رو زیر یه کُپه پِهن قایم کرد: «اگه اونارو بهش بدم، زود قالشو می‌کنه.» و فردا مثل روز پیش بازم به جنگل رفت.
شبِ بعد، سفره‌رو رنگین دید. دلواپس شد و پرسید: «این همه چیزو چه‌طور خریدی؟»
زنش گفت: پهن‌ها رو فروختم.»
«ای فلک‌زده! اونجا صد سکه قایم کرده بودم!»
فردای اون روز پیرمرد بیشتر از بیش، آه‌کشان در جنگل می‌رفت که باز به همان مرد ریش‌بلند برخورد. مرد گفت: «از بداقبالی تو آگاهم. شکیبا باش‍! این هم صد سکه‌ی دیگر!»
پیرمرد این بار اونارو زیر یه کُپه خاکستر قایم کرد. زنش روز بعد خاکسترها رو فروخت و سفره‌ای ترتیب داد. وقتی پیرمرد به خونه برگشت و موضوعو فهمید، حتی یه لقمه هم نخورد و ناله‌کنان به رختخواب رفت.
فردای اون روز در جنگل گریه می‌کرد که اون مرد برگشت: «این بار، دیگه بهت پول نمی‌دم. این بیست و چهار تا قورباغه‌رو بگیر و بفروش و با پولشون یه ماهی بخر! بزرگ‌ترین ماهی‌ای که می‌تونی بخری!»
پیرمرد قورباغه‌ها‌رو فروخت و یه ماهی خرید. شب متوجه شد که می‌درخشه. چنان نوری می‌تابوند که همه‌ی اطراف‌ رو روشن کرده بود و درست مثل یه فانوس می‌درخشید. شب، اونو بیرون پنجره آویزون کرد تا تو خنکا باشه. شبی تاریک و توفانی بود. ماهی‌گیرهایی که وسط دریا بودند، بین امواج، راه برگشت رو پیدا نمی‌کردند. تو اون پنجره نور رو دیدند و به سمت نور، پارو زدند و نجات پیدا کردند و به ماهی‌گیر نصفی از صیدشونو دادند و با اون عهد کردند که اگه اون ماهی رو هر شب به پنجره آویزون کنه، صید اون شبو باهاش نصف می‌کنن.
و همین کارو کردند و اون پیرمرد مهربون از فقر نجات پیدا کرد.


برگرفته از کتاب:
کالوینو، ایتالو؛ افسانه‌های ایتالیایی؛ برگردان محسن ابراهیم؛ چاپ نخست؛ تهران: مرکز 1389.