آموزش مهارت های زندگی

درس های زندگی - موفقیت - اجتماعی

آموزش مهارت های زندگی

درس های زندگی - موفقیت - اجتماعی

تصویر یک عشق

چند وقتی بود که حسابی افتاده بودم توی خط تصویر ذهنی. کتابهای مختلف قدرت فکر و تصویر ذهنی را هم مطالعه می کردم و برای اثبات مطالبی که در آنها نوشته شده بود. بارها امتحان می کردم، مثلاً وقتی در ایستگاه منتظر اتوبوس بودم با خودم می گفتم الان که اتوبوس سر برسه حتماً جای خالی داره و من روی صندلی می نشینم.

عجیب بود، بیشتر اوقات پیش بینی ام درست از آب در می آمد و همین مسائل موجب می شد که بیشتر به قدرت ضمیر باطن علاقه مند شوم.
من دلباخته بودم. پنج سال بود که دلباخته پسری بودم که در محل کار اولم دیده بودم. او از طریق یکی از همکاران خانم از من خواستگاری کرده بود. اما من روی خوش نشان نداده بودم، اما به مرور به او علاقه مند شدم. یک ماه بعد، از آن شرکت رفتم و پنج سال به یاد خواستگار اولم به طور ناخودآگاه و بی دلیل خواستگارهایم را رد می کردم.
یک روز، پیش خود فکر کردم شاید بتوانم با تصویر ذهنی، او را پیدا کنم. بنابراین شروع کردم به تصویر ذهنی.چند وقتی بود که یافتن او ذهنم را مشغول کرده بود.
در همان دوران بود که روزی دوستم فریده با من تماس گرفت و خواست که با هم به تئاتر برویم. درخواستش را برای روز بعد پذیرفتم. روز بعد، پس از پایان کار به سر قرار رفتم. با فریده از هر دری صحبت کردیم و در ادامه، صحبت هایمان به موضوع عشق رسید. من به فریده گفتم: ” ای کاش عشق را تجربه می کردی.عشق به تعبیر من یعنی یک غم بسیار بسیار شیرینه! تنها غمی که دوست نداری تموم بشه.
بعد از کلی صحبت وارد سالن انتظار تئاتر شهر شدیم. در حال خواندن بروشور نمایش «چیزی شبیه زندگی» کاری از مرحوم حسین پناهی بودم که انگار کسی به من ندا داد که سرت را بلند کن.
چشمهایم را که از روی بروشور به جمعیت آن طرف چرخاندم. دهانم از تعجب بازماند، به تته پته افتادم. با هیجان فراوان و وصف نشدنی فریده را صدا زدم. فریده پرسید: چی شده؟ گفتم: فریده می دونی کی اونجاست؟ باورت نمیشه، آقای سپنتا، همونی که ازش برایت صحبت کردم.
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. باورم نمی شد که تصویر ذهنیم به حقیقت پیوسته است.سخت دستپاچه شده بودم. فریده گفت: اشتباه پنج سال پیش را تکرار نکن. برو جلو و خودت رو معرفی کن.
با کلی تردید بالاخره پا پیش گذاشتم و جلو رفتم و با هیجان رو به آقای سپنتا کردم و بعد از سلام و معرفی پرسیدم: مرا به خاطر می آورید؟ آقای سپنتا با خوشرویی شروع به احوالپرسی کرد. خواهرش هم با گرمی با من برخورد کرد. تا اینکه تئاتر شروع شد و دوباره گفتم: بعد از اتمام نمایش می بینمتان.
در سالن نمایش قلبم تاپ تاپ می کرد و دائم به جایی که او و خواهرش نشسته بودند، نگاه می کردم. به جرات اعتراف می کنم که از تماشای تئاتر محروم ماندم. بالاخره نمایش به پایان رسید. ضربان قلبم شدیدتر شد و پاهایم توان راه رفتن نداشتند. به سختی از سالن نمایش بیرون آمدم. با دیدن چهره آقای سپنتا یکباره آرامش بر وجودم حاکم شد.
او که معلوم بود در طول نمایش فقط به من فکر کرده بود. با لبخندی به استقبالم آمد و بالاخره همان دیدار در سالن نمایش بود که موجب خواستگاری مجدد آقای سپنتا این بار توسط خواهرش از من شد و بعد از سه ماه صحبت و آشنایی سرانجام با هم ازدواج کردیم و به راستی در کنار هم احساس خوشبختی می کنیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد